گذري بر تاريخچه « نئوليبراليسم » در جهان

تولد اين كودك نامشروع 

خبرگزاري كار ايران- شنبه 11  بهمن 1382- 31 ژانويه 2004

از: سعيد فرزانه

تنفس در هواي خفقان زده‌‏اي كه به نيروي كار چون كالايي قابل داد و ستد مي نگرد و ابزار توليد و امرار معاش اين طبقه را در انحصار سرمايه‌‏داران قرار مي‌‏دهد، مجالي براي تفكر و بررسي آن‌‏چه كودك نامشروع نئوليبراليسم بر سر كارگران جهان آورده است را نمي‌‏دهد؛ امروز همه چون قانون جاذبه زمين، از مفاهيم شكست خورده‌‏اي چون جهاني سازي اقتصاد، مالكيت خصوصي ابزار توليد، محدود كردن دايره عمل تشكل‌‏هاي كارگري و مسائل ويران‌‏گري چون اين‌‏ها دم مي زنند؛ اما به نظر مي رسد، در اين هواي آلوده، تجزيه تاريخي منبع تفكر مترجمان تازه كار اين مفاهيم كه سراغشان را مي‌‏توان در هر دو جناح عمده سياسي ايران گرفت، راه را كمي براي عابران اين معبر روشن سازد؛ هر چند به اندازه نور يك شمع !

 

****************

 

در سال 1945 ميلادي اگر كسي از مسائلي كه اساس نگرش نئوليبراليسم را تشكيل مي‌‏دهند، سخن مي‌‏گفت،

نه تنها به او مي خنديدند، بلكه به قول « سوزان جرج »، او را به تيمارستان مي‌‏فرستادند. در كشورهاي غربي، در آن دوران ، همگان پيرو نظرات« كينز»، سوسيال دموكرات بوده و حتي رگه‌‏هايي از ماركسيسم را نيز داشتند؛ اين نظر كه به بازار بايد اجازه داد تا درباره مسائل اساسي اجتماعي و سياسي تصميم‌‏گيري كند، يا دولت بايد داوطلبانه نقش خود را در اقتصاد كاهش‌‏دهد، يا به شركت هاي بزرگ بايد آزادي كامل داد و اتحاديه‌‏هاي كارگري بايد محدود شوند، باروح زمان در تقابل كامل بود. حتي اگر كسي واقعا به اين ديدگاه‌‏ها باور داشت، از باورهايش در ميان عموم سخن نمي‌‏گفت؛ چون پيداكردن مستمعي براي اين نظريات بسيار دشوار بود.

حتي وقتي در سال 1944 بانك جهاني و صندوق بين المللي پول در« برتون وودز» ايجاد شد، وظيفه اصلي‌‏شان پيش‌‏گيري از درگيري‌‏هاي آينده بود؛ يعني ارايه وام براي بازسازي و توسعه و يا تخفيف مشكلات. آن‌‏ها برخلاف امروز بر تصميمات اقتصادي دولت‌‏ها هيچ كنترلي نداشتند و اساس‌‏نامه تشكيل آن‌‏ها نيز مجوز اين دو نهاد اقتصادي براي مداخله در سياست‌‏پردازي‌‏هاي اقتصادي در سطوح ملي نبود.

در كشورهاي غربي، « دولت رفاه» و« طرح نو» كه از سال‌‏هاي1930 آغاز شده بود، در نتيجه وقوع جنگ جهاني دوم مختل شده بود. اولين وظيفه در سال‌‏هاي پس از جنگ، برقراري « دولت رفاه » و « طرح نو » بود. دومين مشغله نيز احياي تجارت جهاني بود كه از طريق طرح « مارشال» كه موجب شد تا اروپا به صورت يك شريك تجاري امريكا بازسازي شود، انجام گرفت. در همين سال‌‏ها بود كه حركت‌‏هاي استعمار زدائي آغاز شد و رها شدن از استعمار به صورت‌‏هاي مختلفي اتفاق افتاد؛ درهندوستان، استعمار زدائي بدون مبارزه مسلحانه انجام گرفت، ولي در كنيا ، ويتنام و بسياري ديگر از كشورهاي تحت استعمار، مبارزه مسلحانه اين راه را پيمود.

اما چرا نيم قرن پس از جنگ دوم جهاني به اين‌‏جا رسيده‌‏ايم؛ در واقع بايد پرسيد؛ چه شد كه نئوليبراليسم از زباله داني عميقا فرودستانه‌‏اش ظهور كرده و به صورت نگرش غالب جهان امروز درآمده است؛ چرا صندوق بين المللي پول و بانك جهاني مي‌‏توانند به دل‌‏خواه در امور دولت‌‏ها مداخله كرده و كشورها را به مشاركت در اقتصاد جهاني با شرايطي نامطلوب وادارنمايند. چرا بهداشت محيط زيست به حاشيه سقوط رسيده و چرا اين همه انسان در كشورهاي فقير وغني، آن‌‏هم در دوره‌‏اي كه رشد قابل توجهي در ثروت داشته‌‏ايم ، به اين صورت فقير و بي‌‏چيز مانده‌‏اند و سوال اصلي اين‌‏كه چرا نئوليبراليسم، اين كودك نامشروع متولد شد؛ اين ها پرسش‌‏هايي است كه از مناظر تاريخي بايد به آن‌‏ها پاسخ گفت.

از سال 1979 آغاز مي‌‏كنيم كه « مارگارت تاچر » در انگلستان به قدرت رسيد و انقلاب نئوليبرالي را در اين كشورآغاز كرد؛ اين بانوي آهنين، خود يكي از مريدان « فردريك ون هايايك » بود. او به عنوان، يك داروين‌‏گراي اجتماعي، ابايي نداشت تا اعتقاداتش را بيان كند. تاچر به اين شهرت داشت كه همه برنامه‌‏هاي خود را با استفاده از واژه « تينا » توجيه كند. تينا يعني هيچ بديلي نيست. ارزش مركزي دكترين تاچر و نئوليبراليسم، مقولة رقابت است؛ رقابت بين ملت‌‏ها، مناطق، شركت‌‏ها و البته بين افراد. رقابت، به اين دليل اساسي است كه گوسفندان را از بزها تفكيك مي‌‏كند؛ مردها را از پسربچه‌‏ها و سالم را از هر چه كه ناسالم است؛ فرض بر آن است كه رقابت، تخصيص كارآمد منابع، منابع فيزيكي ، طبيعي، انساني و مالي را تضمين مي كند؛ به عكس فيلسوف بزرگ چين

« لائوتسه » ، كه كتاب خود را با اين عبارت به پايان برده‌‏است؛ « برتر از همه چيز اين است كه رقابت نكنيد».

تنها بازي‌‏گران اين جهان نئوليبرالي كه رهنمود لائوتسه را به گوش جان گرفته‌‏اند، شركت‌‏هاي غول پيكر فرامليتي هستند؛ چرا كه اصول رقابت به ندرت شامل حال ايشان مي‌‏شود؛ آن‌‏ها ترجيح مي دهند، آن چه را كه سرمايه سالاري وحدت طلبانه مي‌‏نامند، اداره نمايند. تصادفي نيست كه در هرسال، 75 درصد از آن چه كه « سرمايه گذاري مستقيم خارجي» ناميده مي شود، به واقع سرمايه گذاري براي ايجاد مشاغل جديد نيست؛ بلكه در اصل منابع مالي است كه صرف ادغام شركت‌‏ها و يا خريد كمپاني‌‏هاي ديگر مي شود كه در اغلب موارد با كاهش فرصت‌‏هاي شغلي همراه است؛ به عبارت ساده‌‏تر چون رقابت هميشه خوب است، نتايجش نمي‌‏تواند، بد باشد.

براي نئوليبرال‌‏ها، بازار آن قدر عاقل است و خوب، كه دست‌‏هاي نامرئي مي‌‏توانند، از يك شرايط شيطاني و مذموم، نتيجه مطلوب به دست بياورند؛ از اين رو بود كه «تاچر» يك بار در جريان يك سخن‌‏راني گفت؛ « اين وظيفه ماست تا نابرابري را ستايش كنيم و شرايطي ايجاد نمائيم كه قابليت و توانايي، به‌‏خاطر نفع همگاني ما قابليت تظاهر يافته و مازاد بيشتري داشته باشد ». به بيان ديگر او گفت كه در يك مبارزة رقابت آميز، نگران آن‌‏هايي كه عقب مي‌‏مانند، نباشيد. مردم به‌‏طور طبيعي نابرابرند، ولي اين مساله خوب است و مفيد. چون نقش كساني كه آموزش بيشتري دارند و سرسخت‌‏ترند و در خانواده برتري به دنيا آمده‌‏اند در نهايت به نفع همگان ايفا خواهد شد؛ جامعه به ضعفا و افرادي كه آموزش نديده اند، ديني ندارد و آن چه بر آن‌‏ها مي رود، تقصير خودشان است و هرگز گناه جامعه نيست.

اگر به نظام رقابت آميز امكان داده شود، آن گونه كه مارگارت تاچر مي‌‏گفت، وضعيت جامعه بهتر مي‌‏شود؛ اما متاسفانه آن چه از تاريخ مي‌‏آموزيم، دقيقا عكس آن چيزي است كه تاچر مي‌‏گفت.

در انگلستان قبل از تاچر، از هر 10 نفر، يك نفر زير خط فقر زندگي مي‌‏كرد؛ وضعيت درخشاني نبود، ولي در مقايسه با جوامع ديگر افتخارآميز بود و به ويژه در مقايسه با سال‌‏هاي پيش از جنگ جهاني دوم بهبود چشم‌‏گيري نشان مي داد؛ اما اكنون از هر 4 نفر، يك نفر و از هر 3 كودك، يك كودك به‌‏طور رسمي فقيرند و اين است، معناي بقاي آن‌‏كه از بقيه قوي‌‏تر است.

 

يكي ديگر از پي‌‏آمدهاي رقابت به عنوان ارزش مركزي نئوليبراليسم، محدود كردن شديد بخش عمومي است؛ چراكه اين بخش نمي‌‏تواند، از قانون اساسي رقابت براي سود و سهم بري از بازار تبعيت نمايد؛ خصوصي كردن يكي از عمده‌‏ترين دگر ساني‌‏هاي اقتصادي سال‌‏هاي اخير است؛ اين روندي بود كه از انگلستان آغاز شد و بعد به بقيه جهان رفت.

در اين جا بايد به طرح اين سوال پرداخت كه چرا كشورهاي سرمايه‌‏سالار اروپايي بخش‌‏هاي خدمات عمومي داشتند و شماري نيز هنوز دارند؛ در واقع، تقريبا همة خدمات عمومي، شامل مواردي ‌‏است كه اقتصاد دانان آن را « انحصار طبيعي» مي‌‏نامند؛ انحصار طبيعي زماني وجود دارد كه كوچك‌‏ترين اندازه يك واحد براي تضمين حداكثر كارآيي اقتصادي، هم اندازة كل بازار باشد؛ به سخن ديگر، يك بنگاه براي بهره‌‏گيري از صرفه جويي ناشي از مقياس و در نتيجه ارايه بهترين خدمات به مصرف كننده به حداقل قيمت، بايد به اندازه مشخصي رسيده باشد؛ در همين راستا بايد دانست كه خدمات عمومي در ابتداي امر به سرمايه‌‏گذاري زيادي نياز دارند و بر همين اساس، ساختن راه‌‏آهن يا شبكة توزيع برق مشوق رقابت نمي‌‏شوند؛ به همين سبب بود كه انحصارات عمومي و دولتي بهترين راه حل بود. ولي نئوليبرال‌‏ها هر چه را كه عمومي باشد، « غير كارآمد» مي دانند.

به اين ترتيب، وقتي يك انحصار طبيعي به بخش خصوصي واگذار مي شود، چه اتفاقي مي‌‏افتد؟

به‌‏طور طبيعي، سرمايه‌‏داران مالك اين انحصارات، با اخذ قيمت‌‏هاي انحصاري از عموم، بار خود را مي بندند و ثروت‌‏مندتر مي‌‏شوند. اقتصاد دانان كلاسيك اين پي‌‏آمد را « عدم توفيق ساختاري بازار» مي ناميدند، چون قيمت محصولات، بيشتر از آن مقداري است كه بايد باشد و خدمات ارايه شده به مصرف كنندگان از نظر كيفيت، ضرورتا خوب نيست. براي اجتناب از عدم توفيق ساختاري بازار، كشورهاي سرمايه سالار اروپايي تا اواسط سال‌‏هاي 1980، بخش‌‏هايي چون اداره پست، تلفن، برق، گاز، راه‌‏آهن، قطار زيرزميني، حمل و نقل هوايي و خدماتي چون تهيه آب و جمع‌‏آوري زباله و غيره را به صورت انحصارات دولتي حفظ كرده بودند؛ در اين ميان امريكا يك استثناي عمده است؛ احتمالا به اين دليل كه از نظر جغرافيايي بزرگ‌‏تر از آن است كه انحصارات طبيعي را بپذيرد.

با اين همه، تاچر براي تغيير وضعيت دست به‌‏كار شد. به عنوان يك پي‌‏آمد اضافي، او توانست با بهره‌‏گيري از فرايندخصوصي سازي، قدرت اتحاديه‌‏هاي كارگري را در هم بشكند؛ با انهدام بخش عمومي كه در آن بخش، اتحاديه‌‏هاي كارگري قوي‌‏تر بودند، تاچر توانست موجبات تضعيف جدي اتحاديه‌‏هاي كارگري را فراهم آورد. در نتيجه، در طول سال‌‏هاي 1979 تا 1994 شمار كساني كه در بخش دولتي كار مي كردند از بيش از 7 ميليون نفر به 5 ميليون نفر رسيد و 29 درصد كاهش يافت. تقريبا همه مشاغل حذف شده، مشاغل اعضاي اتحاديه‌‏هاي كارگري بودند. از آن جايي كه در طول آن 15 سال، اشتغال در بخش خصوصي تقريبا ثابت مانده بود، كاهش نهايي فرصت هاي شغلي در انگلستان، شامل يك ميليون و 700 هزار شغل بود كه در مقايسه با سال 1979 ، نشان دهندة كاهشي 7 درصدي بود. براي نئوليبرال‌‏ها، شمار كمتر كارگران، هميشه خوب است. چون كارگران به سهم سهام داران دست درازي مي‌‏كنند.

در بارة پي‌‏آمدهاي ديگر خصوصي كردن، آن‌‏ها قابل پيش نگري بودند و به‌‏همان صورت نيز پيش نگري شدند. مديران موسسات خصوصي شده، اغلب همان‌‏هايي بودند كه پيش‌‏تر نيز در مناصب مديريتي قرار داشتند؛ آن‌‏ها توانستند، حقوق خود را 2 و حتي 3 برابر كنند؛ دولت نيز با استفاده از ماليات پرداختي مردم، بدهي كمپاني‌‏ها را قبل از واگذاري به سرمايه‌‏داران بخش خصوصي پرداخت و بردارايي اين موسسات افزود. براي نمونه، سازمان آب انگلستان نه فقط 6/1 ميليارد ليره « جهيزيه سبز» دريافت كرد، بلكه براي اين كه رشوه‌‏هاي پرداختي براي خريداران احتمالي جذاب‌‏تر باشد، 5 ميليارد ليره بدهي سازمان آب به دولت نيز بخشيده شد؛ البته در همان زمان غوغايي به راه افتاد كه سهام داران كوچك در اين كمپاني‌‏ها سهم مي‌‏خرند( در واقع 9 ميليون نفر هم سهم خريده بودند)، ولي در اين بين، 50 درصد از خريداران سرمايه‌‏اي كمتر از 1000 ليره داشتند و اغلب هم در اولين فرصت كه قادر به فروش سهام شدند، سهام خود را فروختند و سود بردند.

از نتايج به دست آمده به راحتي مي‌‏توان ديد كه همة داستان خصوصي كردن، نه به‌‏خاطر بهبود كارآيي اقتصادي است و نه ارايه خدمات بهتر به مصرف كنندگان، كه هدف اصلي آن انتقال ثروت از جيب عموم به بخش خصوصي است. در انگلستان و ديگر كشورها، سهام دار اصلي شركت‌‏هاي خصوصي شده، نهادهاي مالي و سرمايه‌‏گذاران بزرگند. كارمندان شركت تلفن انگلستان فقط يك درصد سهام را خريدند و ميزان خريد سهام از سوي كارمندان در صنايع نظامي فقط 3/1 درصد بود؛ حال آن‌‏كه قبل از يورش تاچر، اغلب شركت‌‏هاي دولتي انگلستان سود آور بودند؛ براي مثال، در 1984، اين شركت‌‏ها 7 ميليارد ليره به خزانة دولت پرداختند كه همة اين پول اكنون نصيب سرمايه‌‏داران بخش خصوصي مي شود، در حالي‌‏كه كيفيت خدمات در شركت‌‏هاي خصوصي شده، به واقع فاجعه آميز است.

همين مكانيسم، دقيقا در ساير كشورهاي جهان نيز به كار گرفته شده است؛ ضمن آن‌‏كه لازم است از موسسه « آدام اسميت» در انگلستان نام ببريم كه شريك فكري ايدئولوژي خصوصي كردن بود و در همين راستا، بانك جهاني با استفاده از كارشناسان موسسه « آدام اسميت»، دكترين خصوصي كردن را به كشورهاي جنوب قالب‌‏كرد. در سال 1991، براي تسهيل اين فرا گشت، بانك جهاني 114 فقره وام اهدا كرده بود و از آن پس نيز، هر ساله در گزارش« ماليه براي توسعه جهاني»، صدها مورد خصوصي كردن در كشورهاي وام‌‏گير از بانك جهاني اعلام مي شود.

با اين اوصاف به نظر مي‌‏رسد ما ديگر نبايد راجع به خصوصي كردن سخن بگوئيم؛ بلكه بايد از واژه‌‏هايي كه بيشتر بيان‌‏گر حقيقتند استفاده كنيم. ما بايد از خود بيگانگي و تسليم نتايج ده‌‏ها سال زحمت هزاران تن از مردم به يك اقليت بسيار ناچيز سرمايه دار حرف بزنيم و اين يكي از بزرگ‌‏ترين مصائب ما و درواقع همه نسل‌‏هاي پس از ما است.

 

يكي ديگر از ويژگي‌‏هاي ساختاري نئوليبراليسم، پاداش بيشتر دادن به سرمايه و به ضرر نيروي كار است و اين يعني انتقال ثروت از فقراي جامعه به ثروت‌‏مندان. اگر فردي تقريبا در ميان20 درصد از غني‌‏ترين افراد جامعه قرار دارد، احتمالا از مزاياي نئوليبراليسم بهره‌‏مند مي شود و هر چه كه از نظر درآمدي بالاتر باشد، منافع اضافي او نيز بيشتر مي شود. در نتيجه 80 درصد جمعيت بازنده‌‏اند و هر چه فقيرتر باشند، ميزان زيان آن‌‏ها به نسبت بيشتر مي‌‏شود.

دراين قسمت به هيچ‌‏عنوان نمي‌‏توان نام « رونالد ريگان » را فراموش كرد؛ پس با استفاده از يك مثال براساس مشاهدات « كوين فيليپز »، تحليل گر جمهوري خواهي كه دستيار نيكسون بود، اين نكته را باز مي‌‏كنيم. فيليپز، در بارة چگونگي تغيير در توزيع درآمدها در آمريكا، بين سال‌‏هاي 1977 و 1988 ، در نتيجة دكترين و سياست‌‏هاي نئوليبرالي ريگان آمارهايي را ارايه داده است؛ اين سياست‌‏ها، عمدتا دست‌‏پخت بنياد محافظه كار « هريتج » بودند كه عمده‌‏ترين سازمان سياست‌‏پرداز دوره ريگان بود و هنوز هم در آمريكا نيروي بسيار مهمي است. درطول دهه 1980، درآمد 10 درصد از غني‌‏ترين خانواده‌‏هاي امريكايي به‌‏طور متوسط 16 درصد افزايش يافت. ميزان افزايش درآمد براي 5 درصد از غني‌‏ترين خانواده‌‏هاي آمريكايي، 23 درصد وبراي يك درصد آن‌‏ها، معادل 50 درصد بود. درآمد آن‌‏ها از 270000 دلار در سال به 405000 دلار رسيد. ولي براي امريكايي‌‏هاي فقير، 80 درصد بقيه جمعيت، به درجات گوناگون ضرركردند و براساس يك قاعده كلي، ضرر فقيرترين بخش جمعيت به نسبت بيشتر بود. در اين ميان ،10 درصد از فقيرترين خانوارهاي امريكائي، 15 درصد از درآمد ناچيز خود را از دست دادند و براساس آمارهاي فيليپز، درآمد متوسطشان، از 4113 دلار در سال به 3504 دلار تنزل يافت. در 1977 متوسط درآمد يك درصد از غني‌‏ترين خانوارهاي امريكايي، 65 برابر متوسط درآمد 10 درصد فقيرترين خانواده‌‏ها بود كه 10 سال بعد، يعني در زمان قدرت ريگان، اين نسبت به 115 برابر رسيد.

در اين بين، امريكا يكي از نا برابرترين كشورهاي روي زمين، به لحاظ اختلافات طبقاتي است، اما نبايد فراموش كرد كه نابرابري در همة كشورها بيشتر شده‌‏است؛ در اين روند رو به افزايش نابرابري درآمدها، هيچ رمز و رازي وجود ندارد. سياست‌‏ها مشخصا به اين خاطر تدوين مي‌‏شوند تا درآمد بيشتري در اختيار ثروت‌‏مندان قرار بگيرد كه اين پي‌‏آمد نيز، خود نتيجه كاستن از ميزان ماليات‌‏ها و مزد پرداختي به نيروي كار است. توجيه ايدئولوژيك اين سياست‌‏ها نيز اين است كه درآمد بيشتر براي ثروت‌‏مندان و سود بيشتر براي سرمايه، ميزان سرمايه‌‏گذاري را بيشتر مي‌‏كند و تخصيص منابع را بهينه مي‌‏نمايد و در نتيجه، براي همگان اشتغال و رفاه ايجاد مي‌‏شود؛ اما در واقعيت، همان گونه كه قابل پيش نگري بود، نتيجه اين مي شود كه پول بيشتر براي ثروت‌‏مندان موجب رشد بادكنكي بازار سهام مي‌‏شود و براي يك اقليت خاص، ثروت‌‏هاي باورنكردني كاغذي ايجاد مي‌‏گردد. اگر درآمدها به سود 80 درصد فقيرترين بخش جمعيت توزيع شود، آن‌‏ها آن را صرف مصرف مي‌‏كنند كه خصلت اشتغال آفريني خواهد داشت؛ اما وقتي ثروت در جهت منافع ثروت‌‏مندان توزيع مي‌‏شود، آن‌‏ها هر آن چه را كه نياز دارند، مصرف مي كنند و درنتيجه، ثروت اضافي باقي‌‏مانده، صرف توسعه اقتصاد محلي و ملي نمي‌‏شود، بلكه دربازارهاي سهام بين المللي به جريان مي‌‏افتد.

همان‌‏گونه كه مي‌‏دانيد، در كشورهاي جنوب و شرق نيز دقيقا همين سياست‌‏ها در پوشش تعديل ساختاري اجرا مي شود كه درواقع عنواني ديگر از نئوليبراليسم است. در اين نوشتار از كساني چون تاچر و ريگان براي روشن شدن اين سياست‌‏ها درسطح ملي نام برده‌‏شد، اما بايد توجه داشت كه در سطوح بين المللي، نئوليبرال‌‏ها تمام كوشش خود را روي سه نكته متمركز كرده‌‏اند:

ـ تجارت آزاد خدمات و كالاها

ـ جريان آزاد سرمايه

ـ آزادي سرمايه‌‏گذاري

در سال هاي گذشته، صندوق بين المللي پول قدرت زيادي به دست آورده است. در نتيجة بحران بدهي و مكانيسم شرط گذاري، اين سازمان از صورت يك حامي تراز پرداخت‌‏ها، به صورت يك ديكتاتور به اصطلاح جهاني سياست هاي به اصطلاح « معقول» در آمده است. اين سياست‌‏هاي «معقول» البته، سياست هاي نئوليبرالي است. سازمان تجارت جهاني نيز كه پس از مدت‌‏ها مذاكره در 1995 ايجاد شد، از سوي مجالس نمايندگان كشورها، اغلب بدون اين كه آن‌‏ها دقيقا بدانند چه مي‌‏كنند، مورد تائيد قرار گرفت.

مخرج مشترك همة اين سازمان‌‏ها عدم پاسخ گويي دموكراتيك و عدم شفافيت آن‌‏هاست كه اين در واقع، مضمون اصلي نئوليبراليسم است؛ در اين جا ادعا بر اين است كه اقتصاد بايد قواعد خويش را بر جامعه ديكته كند نه اين كه جامعه در مقابل اقتصاد دست بالا را داشته باشد؛ دموكراسي در اين جا دست و پاگير است و نئوليبراليسم، براي برندگان تدوين شده است نه براي راي دهندگان !

بايد اعتراف كرد كه نئوليبراليسم، طبيعت اساسي سياست را تغيير داده است؛ سياست در گذشته عمدتا به اين معنا بود كه چه كسي برچه كسي حكم مي‌‏راند و چه كسي چه سهمي از اين كيك ملي خواهد داشت؛ البته جنبه‌‏هايي از اين دو وجه هنوز باقيند، ولي پرسش مركزي سياست كنوني اين شده است كه « چه كسي حق حيات دارد و چه كسي فاقد اين حق است».

پايان پيام