بازگشت به صفحه نخست

 

کودکان کار

 

طبق قانون ايران، كار براي بچه‌هاي زير 15 سال ممنوع است اما شاهد هستيم بچه‌هايي كه به دليل مشكلات مالي و خانوادگي مجبور هستند كار كنند و نمي‌توانند درس بخوانند. ضمن اينكه به دليل نحوه زندگي،اين بچه‌ها دچار آسيب‌هاي اجتماعي شديد مي شوند.

 

فارس.

كوچه پس كوچه هاي مولوي ، اينجا همان جايي است كه به دنبالش مي گرديم ، اينجا بوي عشق را در ذهن پر مي‌كند ، اينجاست لحظه‌اي كه گريه‌ و خنده در هم مي‌آميزد، اينجا كودكانش رنگارنگ هستند ، اينجا چشمان كودك «قند شكن» شيريني نگاهش را به تو هديه مي كند، اينجا كودك سبزي فروش دعاي سبز براي تو مي‌كند، اينجا به دنبال چيزي نگرد، اينجا هرچه هست فقط عشق و ايثارست و بس ، اينجا آسمانش رنگين كماني از غصه و شاديست، اينجا كجاست كه دلها در آن جا مي‌مانند، اينجا 500 گل در يك گلدان رشد مي‌كنند، اينجا گلهايي هستند كه تو را به خدا نزديك مي كنند، اينجا شهر خورشيد است، اينجا نور رنگ ديگري دارد، اينجا باغبانهايش همه جوان هستند ، اينجا انجمن حمايت از كودكان كاراست.

پشت ديوارهاي دروازه‌غار ،‌پشت بازارهاي ملون پارچه‌‌، پشت آن همه پارچه‌هاي اطلسي ،‌ چه كسي تصور مي كرد شهر خورشيدي وجود داشته باشد؟ پنهان از چشمهاي تيزبينمان ،‌ پنهان از ادعاهاي بي سرانجام، چه كسي تصور مي كرد همه كودكي كودكان از غصه هايشان خاطره شده است.

تابلوي كهنه و رنگ و رو رفته انجمن صدايم زد ،‌نگاهش كردم ، به داخل كوچه راهنمائيم كرد ،‌كوچه‌ باريك بود ،‌ در انتهاي كوچه در قديمي بود. وارد شدم ، خانم جواني نظرم را جلب كرد ، نگاهم در نگاهش افتاد ،به سمت او حركت كردم خودم را معرفي كردم او نيز همين طور و اينجا آغاز آشنائيم با «ياسمن برادر» بود.

"ياسمن برادر" 24 ساله مسئول روانشناسي "انجمن حمايت از كودكان كار "در حاليكه به حلقه ازدواج خود نگاه مي‌كرد به سالهاي 79- 80 برمي‌گردد و در رابطه با گذشته و تاريخچه شروع اين طرح توضيح مي‌دهد: اولين حركت در سال 79 از سوي انجمن حمايت از حقوق كودكان بي سرپرست انجام شد ، اما هر چه دامنه فعاليتها گسترش پيدا مي‌كرد نيازهاي آموزشي بيشتر نمايان مي‌شد اولين باري كه تصميم گرفتيم براي بچه‌ها كلاس درسي برپاكنيم، قرار شد تنها يك روز در هفته ،‌ فقط جمعه‌ها باشد.اين بود كه رفته رفته جاي خالي آموزش را براي بچه‌ها احساس كرديم و اينجا نقطه شروع انجمن حمايت از كودكان كار بود.

ياسمن با اينكه تنها 24 سال دارد اما از سال 80 به صورت داوطلبانه همكاري خود را با انجمن آغاز كرده است. آغازي كه همراه با پذيرش دنيايي از سختي و مشكلات است.

در ميان همهمه و فريادهاي بچه‌هاي كار، فراموش نمي شود لحظه‌اي كه از كمكهاي مردمي مي گويد و صدايش همچون نغمه‌اي آسماني در فضاي اتاق قديمي مي‌پيچد.

مسئول روانشناسي انجمن با جمله‌ " اين بچه‌ها مجبور هستند كار كنند! " صحبتهايش را ادامه مي دهد و مي‌گويد: طبق قانون ايران، كار براي بچه‌هاي زير 15 سال ممنوع است اما شاهد هستيم بچه‌هايي كه به دليل مشكلات مالي و خانوادگي مجبور هستند كار كنند و نمي‌توانند درس بخوانند. ضمن اينكه به دليل نحوه زندگي،اين بچه‌ها دچار آسيب‌هاي اجتماعي شديد مي شوند.

بچه هاي كار ؛بچه هايي هستند كه حتي اگر شرايط كار در بيرون برايشان فراهم نباشد در خانه با قند شكستن ،‌ سبزي پاك كردن ،‌ بسته بندي جوراب و ديگر كارها مي‌توانند درآمدي كسب كنند. اين تعريفي بود كه ياسمن براي شناخت بيشتر بچه ها ارائه مي‌كند.

به گفته اين مسئول، بچه‌هايي كه تحت پوشش انجمن هستند يا بچه‌هاي افغاني هستند كه شناسنامه‌اي ندارند و نمي توانند درس بخوانند و يا بچه‌هاي ايراني هستند كه تنها به اين خاطر كه مجبور به كار كردن هستند ، نمي‌توانند به مدرسه بروند.

ياسمن در رابطه با ساعتهاي درسي بچه‌ها مي‌گويد: كلاسهاي ما بيشتر از 2 تا 3 ساعت در روز وقت بچه‌ها را نمي‌گيرد و سعي كرديم در ساعتهاي مختلف روز كلاس داشته باشيم تا با شرايط كاري بچه‌ها بتوانيم هماهنگ باشيم.

به اميد فردائي بهتر براي تمام كودكان دنيا" اين شعار ماست . اين جمله را "ياسمن " مي گويد او كه بر اساس احساس وظيفه و انسان دوستانه عزمش را جزم كرده تا با دنياي مشكلات بچه‌ها مبارزه كند.

 

جمع‌آوري متكديان يا طرح ساماندهي

ياسمن در رابطه با ساماندهي كودكان كار گفت : طرحهايي كه در سطح شهر انجام مي‌شود تنها جنبه تزئيني دارد، زيبايي شهر اهميت دارد اما اين بچه‌ها موجودات پاكي هستند كه تنها به خاطر مشكلات مالي مجبور هستند، كار كنند. اين طرحها كوتاه و موقتي‌ است . بنابر اين بهتر است با بسيج امكانات و توانائي هاي سازمانها و مردم در سايه برنامه‌ريزي دقيق سعي كنيم اقدامات اساسي انجام دهيم نه اينكه با صرف انرژي و هزينه براي طرحهاي موقت و كوتاه مدت فرصت را از دست بدهيم.

به اتفاق مسئول روانشناسي انجمن ، اتاق را به قصد آشنايي بيشتر و بازديد از فضاي انجمن ترك مي‌كنيم.

از پله هاي باريك و قديمي با دقت پايين مي‌آيم و به همراه او به داخل كلاس هاي درس نگاهي مي‌اندازم.

بچه‌ها در حال بازي كردن بودند اما با آمدن ما نگاهشان به سمت ما برگشت . ولي صداي همهمه همچنان ادامه داشت.

تنها يك نگاه كوتاه نمايانگر شرايطي است كه اهالي انجمن تحمل مي‌كنند. ديوارهاي قديمي ،‌ كلاسهاي تنگ و تاريك ،‌ ميز و نيمكتهايي كه به خاطر كهنه بودن رنگ خود را باخته‌اند و تخته سياه ...

از يك راهرو قديمي و باريك به حياط ديگر ساختمان انجمن رفتيم ؛ در وسط حياط حوض كوچكي بود كه گلدانهاي خالي از گل و گياه در آن مي‌ديدي . اما درختي هم بود كه به واسطه فصل بهار با گلهاي سفيد و درشت خود از ميهمانان پذيرايي مي‌كرد.

در بين بچه هايي كه در حياط مشغول بازي بودند پسرها و دخترهاي نوجوان هم به چشم مي خوردند كه در زير درختي كه در كنار حياط بود جمع شده بودند و صحبت مي‌كردند. دور تا دور حياط، اتاقهاي قديمي خودنمايي مي كردند رد پاي قطره هاي باران و جاي انگشتان شاگردان بر روي پنجره‌ها نيز حرفهايي براي گفتن داشت.

به پيشنهاد خانم برادر وارد اتاق آموزش شديم ‌، اتاق تاريك و قديمي با كمترين امكانات ...

مسئول آموزش هم دختر جواني بود كه 25 سال داشت و دانشجوي كارشناسي در رشته كامپيوتر بود او نيز با عشق و علاقه با بچه‌ها كار مي كرد. سعي انجمن اين بوده تا بچه‌ها و نوجوانهايي كه كار مي‌كنند حداقل شرايط برايشان فراهم شود تا بتوانند درس بخوانند تا در آينده با مشكلات كمتري مواجه شوند.

"عادله قاسمي" از برگزاري كلاسهاي فني و حرفه‌اي صحبت مي‌كند.‌ از مشكلاتي كه وجود دارد.‌ از اينكه برگزاري اين كلاسها مي‌تواند از جمله اقدامات مؤثري باشد كه در جهت آموزش تخصص به بچه‌ها كمك كند اما نداشتن فضاي مناسب و امكانات مالي دست آنها را بسته است.

مسئول آموزش در حاليكه سرش را به دليل افسوسي كه در دل مي خورد تكان مي دهد ، به مرور تجربه‌هاي برگزاري كلاسهاي آموزشي توسط انجمن مي پردازد . كلاسهاي خياطي، آرايشگري ،‌كامپوتر ، ‌موسيقي و غيره.

مسئول آموزش حتي از فراهم كردن شرايطي صحبت كرد تا بچه‌ها حتي به نمايشگاه و يا اردو بروند. "يك دست صدا ندارد" و اينجاست كه حضور همه را مي‌طلبد.

اين مسئول روانشناسي انجمن در زمينه كارهايي كه بچه‌ها انجام مي‌دهند، مي‌گويد: 90 درصد بچه‌هايي كه تحت پوشش انجمن هستند كار مي‌كنند.

همه اينها مي‌تواند كودك كار را طوري آموزش دهد كه به مرور زمان به يك نيروي انساني باتجربه تبديل شود و اينجاست كه اين سئوال مطرح مي‌شود : آيا بهتر نيست به جاي صرف هزينه و وقت توسط سازمانها در پي اجراي طرح جمع‌آوري كودكان كار ، به ساماندهي اين بچه‌ها بپردازيم؟!

 

چه كسي است كه ما را ياري دهد

مسئول آموزش به بيان نكات جالبي در اين زمينه مي‌پردازد ، ‌يكي از اين نكات نيروي انساني است كه به صورت داوطلبانه با انجمن همكاري مي كنند ،‌ هستند جوانهايي كه داوطلبانه اعلام همكاري كردند ،‌ هستند آنهايي كه به ته شهر سري بزنند ،‌ معلمهاي جواني كه آنها هم با دنيايي از عشقي غير قابل‌توصيف به كمك آمده‌اند ‌، آمده‌اند تا دوستان خود را در اين رسالت همراهي كنند.

به همراه خانم قاسمي مسؤل آموزش به سمت حياط ديگري رفتيم ‌،حياطي كه به تازگي خريداري شده و اتاقي كه معلمها در آن استراحت مي‌كنند تا كلاس بعدي شروع شود.

مجبور شديم از كوچه تنگ و باريك انجمن بيرون برويم. به سر كوچه كه رسيديم سمت چپ باز داخل كوچه قديمي شديم به سمت در آهني با رنگ طوسي باران خورده رفتيم در باز شد اول او وارد شد. من در قاب در قرار گرفته بودم و در مقابل بچه‌هايي را كه دور هم، روي صندلي و مبلهاي قديمي نشسته بودند و من را نظاره مي كردند، تماشا مي‌كردم.

بعد از احوالپرسي و معرفي من به بچه‌ها توسط خانم قاسمي به سمت اتاق معلمها رفتيم.

اتاقي كه بوي نم و كهنگي مي‌داد اسباب و وسايل قديمي و رنگ تيره ديوارها كه معلوم نبود چند دهه پيش رنگ را به خود ديده‌اند، همگي دست به دست هم مي‌داد و تلخي مشكلات ، ‌سختي راه را بيش از بيش فرياد مي‌زد. ديوارها فرياد بر سرم مي‌كشيدند كه نه تنها من بلكه هر كس ديگري را دچار حس بدي مي‌كرد.

به جمع بچه‌ها برگشتيم .همگي آنها افغاني بودند.با صميميت جايي باز كردند تا در كنارشان بنشينيم. از مشكلاتشان گفتند ، ‌از بي شناسنامه بودنشان گله‌مند بودند. از اينكه به خاطر اين مشكل نمي‌توانند به مدرسه بروند.

يكي از دخترهاي افغاني كه در كنارم نشسته بود خطاب به من گفت: خانم اگر هم شناسنامه داشته باشيم به واسطه شهريه‌ مدارس ، نمي‌توانيم درس بخوانيم.پدر و مادرها ندارند اين پول را بدهند.

دختر ديگري از ميان بچه‌ها سرش را به‌ طرف من برگرداند و نگاهم كرد به محض اينكه صحبتهاي دوستش تمام شد، گفت : من هم كار مي كنم. با شنيدن اين جمله احساس كردم كه دوست دارد در مورد خودش صحبت كند. سرتا پا گوش شدم. «خيلي سخته. هم كار مي‌كنم هم درس مي‌خونم. توي انجمن چيزهاي زيادي ياد گرفتم. ازشون خيلي ممنون هستم». اينها كلماتي بودند كه آهسته آهسته در ذهنم جاي مي گرفت.

از مسئول آموزش خواستم تا يكي از بچه‌هاي ايراني كه شناسنامه ندارد و نمي‌تواند به مدرسه برود را معرفي كند پس از چند لحظه برگشت و روبه من گفت كه تعطيل شدند و به خانه برگشتند.

اما مسئول آموزش كه با وجود جوان بودنش ، مي‌دانست كه مسئوليت كمي را بر عهده ندارد، گفت: اين هم يكي از مشكلاتي است كه ما با آنها روبه‌رو هستيم. هر زمان كه بچه‌ها تعطيل مي‌شوند نگران اين هستيم آيا فردا به انجمن برخواهند گشت؟ آيا خانواده‌ها باز هم اين اجازه را به آنها باز خواهند داد كه در كلاس‌ها حاضر شوند؟

به سراغ مدير عامل انجمن رفتم و از او خواستم تا چند كلامي با او هم صحبت شوم . با مهرباني مرا پذيرفت. در كنارش نشستم و او نيز با صبر و حوصله زيادي كه در او نمايان بود به بيان نحوه كار انجمن پرداخت. خانم وطني مدير عامل انجمن آغاز فعاليت انجمن را در سال 81 عنوان كرد و گفت: هدف انجمن آموزش و حمايت از كودكان كار است. بر اساس گفته‌هاي خانم وطني از شروع كار انجمن بيش از 1000 كودك تحت پوشش انجمن قرار گرفته‌اند و در حال حاضر هم 500 كودك تحت پوشش هستند.

از او در مورد چگونگي برگزاري كلاسهاي انجمن سوال كردم و خانم وطني هم در پاسخ گفت: كلاسهاي انجمن از ساعت 5 تا 7 عصر با توجه به شرايط كاري بچه‌ها برگزار مي‌شود و بر همين اساس بچه‌ها در كلاسها شركت مي‌كنند.

وطني از همكاري سازمانهاي غير دولتي گفت و همچنين از شهرداري كه با آنها همكاري مي‌كند.

از او در رابطه با طرح جمع آوري كودكان كار پرسيدم . نياز خانواده باعث مي‌شود اين بچه‌ها كار كنند و با اجراي اين طرح نياز خانواده‌ها رفع نمي شود اين پاسخ خانم وطني بود.

خانم وطني ادامه داد: اين طرح تنها موجب هراس و ترس بچه ها مي شود و بعد از يك مدتي مجددا به دليل نياز به كار بر مي‌گردند.

يكي از برنامه‌هايي كه انجمن به دليل نداشتن امكانات در اجراي آن موفق نبوده ،‌برگزاري كلاسهاي فني و حرفه‌اي است اما به دليل كمبود امكانات نمي‌توانند اين كار را انجام بدهند.

مدير عامل انجمن پيشنهاد مي‌كند اگر سازمان آموزش فني و حرفه‌اي بتواند اين امكان را ايجاد كند تا بچه‌هاي كار با كمترين هزينه آموزش و تخصصي را ياد بگيريند اقدام مؤثري انجام شده است.

سيد نجم الدين محمدي، مدير كل امور آسيب‌هاي اجتماعي شهرداري تهران اعلام كرده 70 درصد كودكان كار اتباع بيگانه هستند كه عمدتا از كشور پاكستان و افغانستان وارد كشور شده‌اند.

مسئولين انجمن همگي جوان و داوطلبانه شروع به كار كرده بودند و برايشان تفاوتي نداشت كه بچه‌هايي كه مشكل دارند ايراني هستند و افغاني ‌، آن چه كه اهميت داشت انجام وظيفه ‌در جهت رفع مشكل بچه‌ها بود و بس.

بعد از صحبت با خانم وطني به سمت كتابخانه رفتيم تعدادي پسر نوجوان مشغول كتاب خواندن بودند. روي يكي از ديوارها شعر جالبي نوشته بود؛ نشسته بودم در كتابخانه ، كتاب مي خواندم عاشقانه ،كتاب در كتابخانه فراوان بود كتاب در انجمن حمايت از كودكان كار رايگان بود، اين شعر را شيرياله پسري گفته بود كه پدرش چرخ‌كش است و خودش هم بعد از انجمن به كمك پدر مي‌رود و چرخ كشي مي‌كند.

مثل شيرياله بچه‌هاي زيادي در انجمن بودند كه دوست داشتند و مي‌توانستند شعر بسرايند و تئاتر بازي كنند و يا كارهاي ديگري انجام دهند.

در بين بچه‌ها ، دخترهايي را ديدم كه احساس كردم بايد پاي صحبتهاي آنها نيز بنشينم.

مرسل دخترك 11 ساله‌اي است كه قند مي‌شكند و تا 11 شب بيدار مي‌ماند تا درس بخواند ‌،‌آن يكي مينا است كه سبزي پاك مي‌كند پدرش بنا است و از يك سالگي به ايران آمده ‌، مهناز هم كار مي‌كند اما چون همه خانواده‌اش در يك اتاق زندگي مي‌كنند مجبور است بعد از 12 شب بخوابد و نمي‌تواند حتي در نيمه‌هاي شب درسش را بخواند.

حميد جوان 19ساله‌اي است كه سر چهارراها ويفرفروشي مي‌كند. پدرش فوت كرده و خرج مادر و برادر كوچكش را او مي‌دهد. اين جمله از حميد در ذهنم نقش مي‌بندد. كار كردن از 7 صبح تا 12 شب براي بدست آوردن نان حلال. "كار مي‌كنم تا نون حلال دربيارم".

از حميد مي پرسم مادرت كار مي‌كند؟ جواب مي‌دهد مادرم مريض است و «گواتر »دارد. نمي‌تواند كار كند. برادرم هم خيلي كوچك است اما با اين حال در شمال روي زمين‌هاي كشاورزي مردم كار مي‌كند. اما چون كم سن و سال است نمي‌تواند هميشه سر كار برود.

حميد در حاليكه از زندگيش برايم توضيح مي‌دهد دستي در جيبش مي‌كند و بسته‌اي از 500 توماني به من نشان مي‌دهد و مي‌گويد اين پولها را جمع كردم تا به مشهد بروم ، بروم زيارت امام رضا ، بروم دعا كنم تا مادرم هر چه زودتر خوب شود.

بچه‌هايي كه در انجمن حمايت از كودكان كار هستند هر كدام به سهم خود راوي قصه غصه‌ها هستند. حرفها و غصه‌ها پاياني ندارند، ‌محبت نيز اينجا پاياني ندارد.

 

برخيز تا هزار قيامت به پا كنيم

برخيز تا دردهايمان را در عمق شب رها كنيم

******

 نميدونم چرا وقتي فرصتي پيدا ميشه كه پنجره چشمهام رو باز كنم و دنياي حقيقي پشت اون رو به تصوير بكشم واژه كم ميارم.

رفته بودم تو خيابون و تو خلوت خودم قدم ميزدم.هي .. از شما چه پنهون دم غروبي دلم مث هميشه گرفته بود .ابري ابري !  هوس نم نم بارون و شعر گفتن توي خلوت نيمكت پارك سر محله و ديدن كوچ شاپركها و صداي برگشتن قمريا به ناودونا از تو خونه جا كنم كرد. اين بار تصميم نداشتم از دردها بنويسم. گفتم آخه خوب نيست !جلوي پاي بهار شگون نداره همش از دردها و بدبختيها بگم تصميم گرفته بودم اين بار از درمان دردها بنويسم .ميخواستم حتي با زور هم كه شده واژه ها رو به سمت خوشبختي هدايت كنم. ميخواستم بعدش كه شعرم تموم شد اون و ببرم بدم به پرستوها و بگم ما زمينيها هم ميدونيم خوشبختي چه رنگيه ! اما صحنه هاي واقعي گوشه كنار شهر حرفهاشون از ما واقعي ترن. قبول نداري ؟ پس گوش كن,,

تو حس بودم. شعرم داشت جون ميگرفت,اسمش وگذاشته بودم سبزينه خوشبختي ...همين كه چشمام رو چند دقيقه اي رو هم گذاشتم تا ته شعر رو هم بيارم  يه صداي نازك و كوچولو از جا پروندم.

 

""""""""""""

 

 

سلام

چكار ميكني

ميخواي برات فال بگيرم

من بلدم فال بگيرم

ارزون حساب ميكنم

ميخواي ميخواي

يكيش و بردار...

بدون هيچ حرفي تا ته داستان رو خوندم گفتم

اسمت چيه عزيز دلم

- سپيده

- چند سالته

- 8 سال

-آخه زير بارون داري خيس ميشي

- خب توام داري خيس ميشي

-آخه من دوس دارم زير بارون خيس بشم ولي تو سرما ميخوري

- من دوس ندارم زير بارون خيس بشم ولي بايد كار كنم

-مامانت كجاست

- نيست

-چرا

- نميدونم

- هيچ وقت نديديش

- چرا ديدم

پس ميدوني كجاست

- تو زندون

خدايا ! بهم توان بده . با  اينكه اين صحنه ها در و ديوار شهر رو رنگ كردن ولي چرا اين بار اين طوري شدم. ميخواستم همون وسط داد بزنم حيف كه نميشد

گفت

- داري گريه ميكني

- نه

-چرا صورتت خيس شده

- به خاطر بارون دختر قشنگم چيزي نيست

- نه! من ديدم داري گريه ميكني

- بابات كجاست

- ندارم

-چرا

- مرده

- چرا

- يه روزي كه نون نداشتيم و من گشنم بود رفت تو حياط خودش و آتيش زد من داد زدم ولي بابا رفت. يه دفعه نگام كرد ,منم نگاش كردم. گفت بابا جون فقط به خاطر تو رفتم.ولي چشماش بسته شد و من داد زدم و گريه كردم و بابا ديگه هميشه رفت. همساده ها اومدن دو رو برش. مامان تو زندون بود.من تنها شدم.

- واي خداي بزرگ .اين ديگه چه بلايي بود به سرم نازل شد. يه بار هم من تصميم گرفتم از درمان بنويسم. چرا نشد! چرا نميشه تو اين شهر لعنتي نفرين شده آروم گرفت

- چندرقازي تو كيفم بود بهش دادم و بوسيدمش. گفتم

- كجا زندگي ميكني

- خيلي دوره

- با كي

- با داداشم

- چه خوب! پس تنها نيستي

-داداشم معتاده

- الان رفته كيسه سياه پشت در خونه حاج آقائينا رو بياره برام .آخه اونا عروسي دارن. بزن برقصه ! ما رو را  ندادن . آخه مامان تو زندونه. بعدش كه داداش بياد شام ميخوريم. بعدش من بايد برم از پسر حاج آقا براي داداش بسته بگيرم. داداش قول داده بعدش برام مداد رنگي بخره

- دوست داري مداد رنگي داشته باشي

-آره

-اگه من برات يه مداد رنگي بخرم باهاش چي نقاشي ميكني

- آرزوهام و...

- چه رنگي ميكنيشون

- رنگ و وارنگ .از اونا كه تو فيلما هست

*

داشت شب ميشد مونده بودم با اين سپيده كوچولو چكار كنم. ديگه واضح و بي رو دربايسي اشك ميريختم. شعر سبزينه خوشبختي رو بدون اينكه بيت آخرش رو بگم ورق زدم و توي صفحه جديد اين طور نوشتم:

سپيده هاي مه آلود شهر من

اينك باز من از پس روزنه عبوس ديوارهاي اينجا به حقيقتهاي عريان موذي چشم ميدوزم .

شايد هرگز نميباست از حطيه فشرده اعصاب و احساس درونم پا فراتر بگذارم

شايد بايد دوباره به ابتداي احساس خود بازگردم اما اينجا مانده ام

تا باور كنم كه اين جهان بزرگ با تمام عرض و طول جغرافيائيش چقدر براي آرزوهاي سپيد من تنگ و كوچك است

شعرهايم ناتمامند و من مانده ام و اين برگه هاي سپيد! سپيد به رنگ آرزوهاي سپيده كوچولو...

من مانده ام و اين دست خسته از نوشتن... من مانده ام و جاي خالي "بهار خوشبختي " بر بلنداي آرزوهايم .