بازگشت به صفحه نخست

 

 

گزارش بم (بهار84)

 دلارام علي

 

30 آوریل 2005

حدوداي ساعت 10 شب بود که رسيديم با کلي خستگي و ترس از يه

www.hastia.org:منبع

جاده يي که بهش مي گفتن جاده ترانزيت مواد مخدر ، قصه اش يه کم طولانيه ولي شايد خالي از لطف هم نباشد . ما در حقيقت صبح اون روز به بم پرواز داشتيم ولي تو فرودگاه ، مأمورين هميشه بيدار وقتي من و دوست همکارم که يک پسر بود رو ديدن به فکر افتادن که نکنه ما داريم با هم فرار مي کنيم ؟ و دقيقا تو همون لحظه بود که احساس کردن بايد جلوي اين گناه کبيره رو بگيرن ، ما رو بردن تو دفتر حراست فرودگاه و بعد از کلي سئوال و جواب زنگ زدن به خانوده هامون فهميدن که اشتباه کردن ، ولي خوب دير شده بود و ما از پرواز جامونده بوديم چاره اي نبود ، براي رفتن به بم سه تا ره بيشتر وجود نداشت ، يکي پرواز مستقيم به بم که خوب ما از دستش داده بوديم ، يکي پرواز به کرمان و بعد سفر زميني به بم که به دليل نبودن پرواز به کرمان منتفي به نظر مي رسيد و آخري هم رفتن به زاهدان و از آنجا سفر زميني به بم که در حقيقت تنها راه ما بود ، رفتيم به زاهدان و جاده ترانزيت مواد مخدر رو طي کرديم تا برسيم به بم ، جاده ي عجيبي بود ، يه جاده کفي که دو طرفش بيابون بود ، تو راه کلي ماشين مي ديديم که با يه سرعت باور نکردني از ما سبقت مي گرفتن و مي پيچيدن تو خاکي و مي رفتن سمت يک مسيري که نمي شد فهميد کجاست ، البته راننده اصرار داشت که ما نترسيم و مي گفت : اونا از ميون بر مي رن سمت زابل . ولي خوب شايد اگر شما هم جاي ما بوديد و يه وانت مي ديديد که يه بلوچ با يه دوشکا پشتش نشسته باور نمي کرديد که داره از ميون بر مي ره سمت زابل و خطري هم نداره ، خلاصه ما حدوداي ساعت 10 شب با کلي ترس و لرز رسيديم به بم ، البته بم که نه به ارگ جديد ، يه بهشت کوچيک تو دل کوير ، با سه چهار تا درياچه اي که اونقدر آب توش بود که حتما شک مي کردي که اينجا شماله يا جنوب ؟ بار اولي نبود که ميومدم بم ولي خوب بار اولي بود که ميومدم ارگ جديد ، چشم هام چهار تا شده بود ، مگه مي شد باور کرد تو فاصله 14 کيلومتري از يه شهر ويرون يه شهرک باشه با اون همه امکانات ، با سالن بيليارد ، باشگاه اسب سواري ، استخر و سونا ، درياچه مصنوعي همراه با قايق سواري و کلي امکاناتي که يه شهرک اشرافي مي تونه داشته باشه ، اون شب من و سه نفر ديگه رسما استخدام يک NGOي خارجي شديم و قرار بود روي يک پروژه چهار ماهه کار کنيم تحت عنوان توانمند سازي يا (Rehabilitation) پروژه ما قرار بود تو يه محله اجرا بشه ، يه محله تو خود شهر که جزو اردوگاه ها و کمپ هاي مختلف هم نباشه ، چون کمپ ها از يه امکانات حداقلي نسبت به خود شهر برخوردار بودن ، يه امکانات شايد خيلي ساده حتي در حد حمام و دستشويي ، آخه مي دونيد سوله هايي که دولت براي مردم محله هاي مختلف ساخته بود حمام و دستشويي هم نداشت يه اتاق 9 متري يا نهايتا 12 متري بود بدون هيچ امکانات خاصي . فرداي شبي که رسيديم وارد محله اي شديم که قرار بود اين 4 ماه رو اونجا کار کنيم يه خيابون تو يه محله سيد طاهر الدين محمد به اسم سياه خونه ، از اسمش هم مي شد فهميد که بايد جاي عجيبي باشد ولي خوب خيلي هم طول نکشيد تا ما عمق فاجعه رو بفهميم . سياه خونه بدترين محله ي شهر بود ، يه محل درست نزديک ارگ قديم بم که مي گفتن از قبل از زلزله هم جزو فقير نشين ترين محله هاي شهر بوده . سياه خونه فقط فقير نبود ، مثل همه جاهاي ديگر دنيا فقر با کلي آسيب ديگه همراه بود و خوب سياه خونه هم از اين آسيبها در امان نمونده بود . اعتياد و فحشا ، اصلي ترين آسيبهايي بود که همراه با فقر گريبان مردم اين محله رو گرفته بود .

نمي شه جزء به جزء اتفاقاتي که تو اين چهار ، پنج ماه افتاد رو شرح داد ولي شايد بد نباشد که بقيه هم يه مقداري از اون رو بدونن . سياه خونه محله اي بود که به گفته پليسی که تو پاسگاه پشت محل کشيک بود ، مواد توش آزاد بود ، شايد براتون عجيب باشه ، ولي وقتي يه روز ما براي جمع کردن مرد معتادی که داشت نفس هاي آخرش رو همون طور که گوشه خيابون افتاده بود مي کشيد ، به پاسگاه نزديک محل مراجعه کرديم . مأمور کشیک پليس خيلي راحت بهمون گفت : تو بم مواد آزاده ، بعد از زلزله به ما دستوري راجع به مواد ندادن ، حقيقت قضيه اين بود ، ظاهرا امنيت محله رو اسلحه هايي بايد حفظ مي کردن که گرد هروئين روشون نشسته بود . ماشين هاي پليسي که تو شهر پرسه مي زدن وقتي به اين محله مي رسيدن با يه سرعت باور نکردني کل خيابونو طي مي کردن که مبادا خطري تهديدشون کنه ، البته بگذريم از اين که وضعيت مواد مخدر تو کل شهر هم خيلي بهتر از سياه خونه نبود . منقل ترياک مثل چاي هميشه تو هر خونه اي حاضر بود و به گفته خودشون ديگه جزو سنتشون شده بود ، ولي خوب تو سياه خونه وضعيت يه کم فرق مي کرد ، اونجا محله گرتي ها بود . مردم اون محله يه جورايي منفور به حساب مي اومدن . تو نزديک ترين مهد کودکي که تو اردوگاه نزديک سياه خونه بود با بچه هاي سياه خونه بازي نمي کردن شايد بد نباشد بدونين که حتي اون محله رو مثل خيلي محله هاي ديگر شهر تا اول تابستون يا حتي شايد يکي ، دو ماه بعد از اون يعني حداقل 7، 6 ماه بعد از زلزله آوار برداري هم نکرده بودن ، چادرها و کانکس هايي که تو فصل خرما پزون ، بدون کولر واسه يه مرگ تدريجي جاي خيلي مناسبي بود ، روي ويرونه خونه هاي قبلي و درست روي آوارها نصب شده بود .

کوچه هاي بن بست اين خيابون پر از آشغال بود ، آشغال هايي که تنها سرگرمي بچه هاي محله شده بود ، هيچ حمام و دستشويي عمومي اونجا وجود نداشت. البته يه دونه سر خيابون اصلي بود که خوب عموما درش قفل بود . و کليدش دست مأموري که معلوم نبود از جانب کي مأمور شده در دستشويي عمومي رو تو طول روز ببنده ، فاضلاب تمام جوب هاي محله رو برداشته بود ، تو کانکس ها و چادرها هيچ کولري نبود ، مگر اينکه خود مردم آزاد خريده باشن يا اون قدر با برگه 20 دفترچه هاشون تو نوبت مونده باشن که ديگه دم دماي پخته شدنشون از گرما ، يه کولر ساده و کوچيک به دستشون برسه .

مردم سياه خونه ، مردم عجيبي بودن . حقيقتش اينه که شغل اغلب مردم اون محل فروش مواد بود البته اگه خيلي خوش شانس بودن ، چون تو بيشتر موارد خرده فروش خودش مصرف کننده هم مي شد و اون موقع تازه تجارتش مي شد تجارتي بدون ارزش افزوده که مانده اش خرج مصرف شخصي خودش مي شد . محله پر بود از مردا و زنهاي که صبح تا شب مي کشيدن و مي فروختن و بچه هايي که تو دست و پاشون وول مي زدن و گاهي حتي شاهد خود زني هاي پدر و مادري بودن که از کشيدن مواد ارضا نشده . هر روز عصر از حدوداي غروب که هوا به سمت تاريکي مي رفت ، فعاليت اقتصادي محله شروع مي شد ، اگه يه کمي تو خيابون قدم مي زدي خيلي راحت مردا و زنهايي و حتي بچه هايي رو مي ديدي که با يه سيني هروئين جلوي چادرهاشون نشستن و دارن اونا رو تو بسته هايي با مثقال ها و گرم هاي متفاوت بسته بندي مي کنن ، آخه ، خوب نبود مشتري که مي ياد زياد معطل مواد بشه ، تو خود محل چادرهايي بود که اگه يه کمي سرکيسه رو شل مي کردي و به جاي 500 تومن که پول يه بسته هروئين بود 600 تومن مي دادي مي تونستي بشيني توش و با خيال راحت بکشي و بري . اجاره اين چادرها عموما شغل فاحشه هايي بود که ديگه پير شده بودن و تنها راه نون خوردنشون اجاره دادن چادرهاشون واسه کشيدن گرت بود . تو محله هيچ کس ابايي از معتاد يا فروشنده بودنش نداشت حتي بچه هاي کوچيک هم خيلي راحت از مواد مخدر و قيمتش و آدم هايي که واسه خريد مواد ميومدن و مي رفتن حرف مي زدن . به قول يکي از همکارامون : تو سياه خونه همه آزاد بودن ، آزادي منفي ، مي خريدند و مي فروختند ، مصرف کننده به علامت استاندارد و تاريخ انقضاء احتياجي نداشت ، چادر پر دود براي اطمينان از اثربخشي کالا ، کافي بود .

چند ماه تو اون شهر و اون محله موندن کافي بود که چيزهايي رو بفهمي و لمس کني که شايد خيلي ها تو کابوسشون هم نمي ديدن . يه روز که براي کمک به لودر و گريدري که براي آوار برداري محل آورده بوديم يه کارگر از سر ميدون بيرون شهر سوار کرديم و به محله برديم تازه فهميدم که مردم سياه خونه ، نسبت به خيلي جاهاي ديگه پيشرفته و مدرنن . وقتي تو راه از کارگري که اسمش عبدالله بود پرسيدم چند سالته ؟ فقط نگام کرد و فهميدم که سن يا سال هيچ معني براش نداره ، البته اين رو موقعي فهميدم که گفت يه بچه داره و وقتي ازش پرسيدم که بچه ات چند سالشه ؟ با تعجب نگام کرد وشونه اي بالا انداخت که يعني نمي دونم و بعد با يه لهجه اي که سخت مي شد فهميد گفته بچه ام کوچيکییه . باور نکردني بود ، سال هيچ معني واسش نداشت ، آدم ها بر مبناي سايز تقسيم بندي مي شدند ، آدم هاي کوچيک ، متوسط و بزرگ . وقتي عبدالله گفت توي يه ده او ور نيک شهر که در نزديکي ايرانشهر زندگي مي کنه و تو دهشون فقط چند ساله ( شايد 5 يا 6 سال ) که ماشين رو ديدن او هم به طور اتفاقي ، از تعجب شاخ درآوردم ، مگه مي شه باور کرد ، يه دهي که چهار ساله معلم توش رفته ، دهي که مردمش 5 يا 6 ساله که ماشين رو ديدن اونم تازه اتفاقي تو همون کشوريه که منم دارم زندگي مي کنم . وقتي نهار براي عبدالله ساندويچ برديم و بعد از خوردن چند تا لقمه بالا آورد و ديگه دست به ساندويچ نزد تعجم به نهايت رسيد ، معده عبدالله چيزي به جز نون و ماست رو قبول نمي کرد ، آخه شوخي نيست اون تو همه زندگيش فقط غذاهاي اين شکلي خورده بود ، ساندويچ و تن ماهي و کباب و خيلي چيزهاي ديگر براي عبدالله طعم هاي ناشناخته اي بود که خوب طبعا نمي تونست هضمش کنه . عبدالله متولد 1358 بود و تو اين همه سال با هيچ کدوم از این طعم ها ، ماشين ها ، تکنولوژي ها و ... مواجه نشده بود ، انگار عبدالله از يه کره ديگه اومده بود .

تو اين شهر همه چيز عجيب بود اونقدر که داشتيم به تعجبهاي هر روزمون عادت مي کرديم . تعجب از چادرهاي بدون کولر رو ويرونه خونه هايي که آوار برداري نشده بود ، تعجب از بچه هاي کوچيک پا برهنه اي که تفريحشون بازي تو آشغالا و جوبهاي فاضلاب بود ، تعجب از دود گرت ، مردايي که کل فعاليتشون فروختن و کشيدن مواد بود ، زنهايي که اگه خيلي شانس داشتن و فاحشه نشده بودن بهترين روزهاي زندگيشون رو تو بطالت محض زير ستم هاي پدرها و شوهرها و برادرهاشون طي مي کردن ، تعجب از عبدالله که تا حالا ساندويچ نخورده بود ، پليسي که مي گفت تو بم مواد آزاده ، پزشک متخصص ترک اعتيادي که خودش معتاد بود ، و تعجب از شهري که هنوز هيچ خونه اي توش ساخته نشده بود ، همه چيز داشت تعجبمون رو به عادت تبديل مي کرد .

وقتي نوروز 84 براي ديدن شهر و محله و مردمي که بيشتر از 4 ، 5 ماه باهاشون زندگي کرده بودم به بم رفتم ، ديگه تعجب نمي کردم ، چشمم به ويرونه بودن شهر عادت داشت ، مشامم به بوي فاضلاب کوچه ها و گوشم به صداي مويه هايي که از تموم چادرها و کانکس هاي شهر وقت و بي وقت مي شد شنيد . هنوز تو سياه خونه کسي تن به کار نمي داد و رابطه اي با ابزار توليد نداشت ، هنوز برابري در هيچ روبين تموم مردم محله مي شد ديد ، هنوز پزشک معتاد ، ترک اعتياد مي داد ، هنوز ارگ قديم يه تل خاک بود و هنوز مردم تو کانکس ها و چادرهاي بدون دستشويي زندگي مي کردن . انگار گرد مرگ رو شهر پاشيده بودن ، همه چيز همان طور دست نخورده باقي مونده بود ، آنقدر دست نخورده که مرده ها خيالشون راحت باشه که چيز زيادي از دست ندادن ، هنوز همه چيز شبيه بهار 83 بود ، درست مثل من که هنوز شبيه بهار 83 ام مثل من که هنوز فکر می کنم باید کاری کرد.

بهار 84